۹ ماه و ۹ روز

روزشمار به دنیا آمدن فرزند من

۹ ماه و ۹ روز

روزشمار به دنیا آمدن فرزند من

اصفهان

آخر هفته پیش سه روز رفته بودم اصفهان،‌ برای شرکت توی یه جشنواره... آی دلم تنگ شده بود برای سام و مامانی، اصلا انگار اصفهان یخ کرده بود... هیچ حسی نمی داد... با اینکه من این همه این شهر رو دوست دارم... یادم میومد دو سال قبل که با مامانی رفته بودیم اصفهان من اینقدر با هیجان تو میدون نقش جهان می گشتم باهاش که نگو... کلی عکس گرفتیم و آخرش هم رفتیم یه رستوران سنتی کلی حال کردیم... این دفعه اصلا میل به گشت و گذار نداشتم... ولی برای سام یه ساعت دیواری که نقش عروسک پو بود گرفتم... خیلی قشنگ شده... یه خبر جالب... مامانی و سام آخر این هفته میان خونه... دیگه میخوایم مامان مامانی رو خلاص کنیم از این همه زحمت... بنده خدا کلی خسته شد تو این یه ماه... شنبه هم برای سام یه تولد کوچولوی یه ماهگی گرفتیم... البته جمعه تولدش بود... ولی منتظرم موندن تا من از اصفهان بیام... انشالا یه روز  با مامانی وسام باهم میریم ... بزرگ بشه بهش میگم هنر تو اصفهان یعنی چی.
عکسهای جدید تا سه هفتگی سام.

وبلاگ بابایی ها و نی نی ها

وبلاگ باباها و نی نی ها
سلام به همه بابایی های خوب...می خواستم بهتون خبر بدم که وبلاگ بابایی ها راه اندازی شد... همه بابایی هایی که مایلند عضو این وبلاگ بشن و خودشون درباره تجربیات،‌ ایده ها،‌ خاطرات و ... بنویسن،‌دعوت رسمی دارن تا بیان،‌ از همه دوستای خوب وبلاگ نه ماه و نه روز می خوام که این خبررو تو وبلاگ های خودشون بذارن تا یه جمع خوبی رو داشته باشیم... از همتون ممنونم. برای مشاهده وبلاگ بابایی ها و نی نی ها اینجا کلیک کنید.
وبلاگ بابایی ها و نی نی ها

خاله فریده

سلام... سلام... سلام... خوبید... خوشید... امیدوارم که همیشه شاد و خندون باشید. اولش که یه کم معذرت به خاطر اینکه دیر آپ می کنم... اینقدر این قندک نازه که آدم دلش نمیاد بیخیالش بشه و به کارهای دیگه برسه... هر لحظه ای که میگذره یه خاطره است... الان من و مامانی و سام با هم خونه مامان مامانی اطراق کردیم ، توپ هم نمی تونه ما رو بیرون کنه... بنده خدا مامان مامانی همراه خاله فریده از صبح تا شب به امور این ولیعهد رسیدگی می کنن... خاله فریده خاله مامانی هست و بگم اگه ایشون نبودن،‌ هر وقت که سام گریه می کرد باید من و مامانی هم پابه پاش می نشستیم و گریه می کردیم... الان که اینجانب دارم براتون می نویسم تقریبا سه واحد پیش نیاز بچه داری رو پیش ایشون گذروندم و نمره کامل هم دریافت کردم... اینقدر باحوصله و سلیقه بچه داری می کنه که آدم دلش می خواد یه دو سه تا دیگه نی نی داشته باشه... روز دوم یا سوم بود که خیلی بامزه با یه دستمال نرم بدن سام رو با عرق کاسنی شست و اونو پیچید ،‌ یعنی دوست داشتم بودید اونجا که ببینید این نی نی ما چه اداهایی میومد،‌ اینقدر خوشش اومده بود که نگو... خودشو یه کش و قوسی میداد که انگار کوه کنده... اگه سام گریه کنه،‌ حالتهای متفاوتی می تونه داشته باشه... مثلا گرسنه هست، جاشو خیس کرده،‌ دلش درد می کنه،‌ یا الکی میخواد فقط بغلش کنیم... اینکه کدوم اینهاست دقیقا خاله فریده است که میگه... دارم یاد می گیرم. دختر خاله فریده هم در حال تدارک مراسم ازدواج و ... هست که زنگ زده به خاله فریده میگه خوبه وقتی زنش دادی دیگه برگرد خونه... ما هم گفتیم که تا خاله فریده از سام ما یه آقای دکتر خوش تیپ و باکلاس به ما نده که نمی ذاریم بره... بنده خدا از وقتی که سام دنیا اومد یکراست از فرودگاه اومد بیمارستان تا الان نتونسته برگرده خونه... خدایا خودت از دست ما نجاتش بده...
اونهایی که مایلند عکسهای جدید سام رو ببینن اینجا کلیک کنن.عکسهای سام

تولدت مبارک


سلام به همگی دوستان که اینقدر به من و مامانی و گلک ما لطف داشتن... از همتون ممنونم به خاطر پیغامهای قشنگتون... به خاطر محبت های بی حدی که به ما داشتین... ببخشید که دیر آپ کردم ... خوب بابا شدم دیگه ... سرم شلوغه ... اینقدر خوشحالم که نمی دونم چه جوری براتون تعریف کنم... اینقدر نازه که نمی دونید... اولین بار که دیدمش،‌ جدا جا خوردم... اینقدر ظریف و ناز بود که می ترسیدم بهش دست بزنم... بذارید از اولش بگم که اون روز،‌یعنی سه شنبه بیست و هفتم فروردین،‌ یه کم دیر از سر کار اومد خونه،‌ دیدم مامانی یه مقدار احساس ناراحتی می کنه... با خودمون گفتیم بریم بیمارستان،‌بعدش اگه خبری بود به مامان و بابا خبر بدیم... رفتیم و دکترای اورژانس گفتند که چه نشستید که نی نی تون یه خورده عجله داره... منهم که میدونید چقدر حواسم تو اینجور موقعیت ها جمعه... یهو نزدیک بود غش کنم... حالا فکر می کردم که دکتر نی نی چون گفته دوازدهم،‌ آیه منزله که حتما دوازدهم دنیا میاد...سریع کارهای مربوط به پذیرش رو انجام دادیم و تو همین حال و احوال مامان و بابای مامانی و من اومدند و عمه نی نی هم سر رسید ویه شلوغ پلوغی بود که نگو... دیگه مامانی وقتی داشت میرفت تو اتاق عمل،‌آی من دلم گرفت... آی من دلم گرفت... انگار که میخوان از من بگیرنش... هی دعا کردم و آیه الکرسی خوندم... برای خودش و نی نی ما و همه مامانی هایی که نی نی دارن... حالا مگه ثانیه میگذره... حالا مگه ساعت تموم میشه... ساعت ده و نیم مامانی رفت تو اتاق و گفتند یازده و نیم میاد بیرون... نشون به اون نشون که یازده و نیم نیومد هیچ، تا ساعت طرفای دو طول کشید که مامانی بیاد بیرون... دیگه پا و کمر و گردن و همه استخونهام تیر می کشید... دیگه نمی گم از اینکه نگهبانا نمی ذاشتند پشت در وایستیم و خواهرم و زن داداشم که پلیس بازی کردن و از دست نگهبانا فرار کردن اومدن بالا یه گوشه قایم شدن و اینها... ساعت یازده و نیم به من گفتن که بیا گل پسرتو ببین... وااااااااااااااااااااااااااااااااااااای ... اینقدر ناز بود که نمی تونم تعریف کنم... باید خودتون میل کنید و بابا بشید تا بفهمید.... خیلی ظریف بود... دیگه مامانی رو آوردند و نی نی کنارش بود... تا رفتیم تو بخش و مامانی رو خوابوندن شد طرفهای ساعت سه... حالا بقیه شون بعدا می گم... راستی میخواین بدونید اسم نی نی ما یعنی همون گلک تا حال چی شد؟؟؟
این پائین رو ببینید:

                                            
میخواید عکسای سام ما رو ببینید... رو اسمش کلیک کنید.