۹ ماه و ۹ روز

روزشمار به دنیا آمدن فرزند من

۹ ماه و ۹ روز

روزشمار به دنیا آمدن فرزند من

کتیگر بی مادربزرگ

کیشکرک خاندن دره، گمانم د امروز می نوهان از تهران بین.

مرغ آواز خون  آواز می خونه، فکر کنم دیگه امروز نوه هام از تهران بیان. 

 

توی غبار خاطرات کودکی، هنوز من شب با ذوق و شوق تو رختخوابم وول می زنم که خوابم ببره...هی میگم: یه بار خوابمون نبره... هی پدر میگه : بخواب ، وگرنه صبح نمی تونی بیدار شی ها... میخنده، میگم تا صدام کنی بیدار میشم... تو گرگ و میش که هنوز هوا تاریکه، یه صدای گرم میگه : علیرضا، پاشو بابا، وقتشه، ... من که نفهمیدم کی صبح شده شاد و سرخوش میپرم... سریع مسواک می زنم و لباس نوها رو میپوشم... از الانه که دیگه هر یک ربع میپرسم: کی میرسیم... میگه: بابا ما هنوز راه نیفتادیم...  

 

بالاخره میدون آزادی، بالاخره ورودی ترمینال بالاخره اتوبوس های تعاونی 9، ایران پیما، تی بی تی، بالاخره بلیط رفت به شمال .... به رشت... لهجه گیلکی کمک راننده که انگار دلش میخواد هیچ وقت در اتوبوس رو باز نکنه... همیشه کلی مارو معطل میکنه پشت در... سوار که میشیم باز هم هوای گرفته اتوبوس سرم رو گیج میکنه... ولی... خوشحالم... مسیر پر پیچ خم خودشو پهن کرده که من با یه عالمه خیال بازی برم به سمت رشت... به سمت کتیگر... به سمت عطر شالیزارهای برنج... به سمت مزرعه های چای... به سمت خونه مادربزرگ... به رودبار و منجیل که می رسیم من و حمید هی میشمریم کیلومترهایی که دارن کم میشن... میشمریم تونل هایی که یهو روشنایی روز رو تاریک میکنه...  تا راننده اتوبوس ضبط رو خاموش می کنه، به بابا نگاه می کنم که دستش رو گذاشته روی سینه زیر لب میگه: السلام علیک یا شاهزاده ابراهیم... باز هم می پرسم : شاهزاده ابراهیم کی بوده... میخنده میگه: یه آدم خوب بوده... خوبیش واسه من اینه که میدونم شاهزاده ابراهیم یعنی خیلی نزدیک رشت... یعنی دیگه می رسیم... 

 

 وقتی از اتوبوس پیاده میشیم من و حمید پیش مادر می مونیم و پدر تاکسی میگیره... به سمت کتیگر... کی گوش میده که سرمون رو از شیشه تاکسی بیرون نیاریم... میشنوم که راننده با لهجه میگه : بذار راحت باشن... اینجا آزادن دیگه... استخرهای ماهی رو میشمریم... گاوها و مسخره میکنیم... می رسیم... پیاده میشیم... می دویم تو مزرعه چای... یه بار من حمید رو هل میدم رو بوته ها یه بار حمید منو... مادربزرگ پیر از دور داره مارو صدا میزنه و با دستای باز هی میگه : شمی بالا می سر، خوش بموئیدی... امی خانا ر روشن بگوئیدی... ( بلاتون به سرم خوش اومدید.. خونمونو روشن کردید...) 

 

 یه بارش بوس ... یه دنیا بغل کردن و احوال پرسی ... یه عالمه لوس بازی بچگی... کلی خنده بزرگترها ... یه عالمه دلواپسی مادربزرگ تو یه هفته سفر که نیفتیم از درخت گردو... که دنبال مرغ و خروسا نکنیم ... به گاوها سنگ نزنیم... سگ بیچاره رو آزار ندیم... و عمو اسی ... که قارچ جنگلی کباب میکنه ... فلفل تند و سیر میاره ... سفره ها رو که میچینن... پر از برنج دودی که روی آتیش زغال درست شده ... ماهی و اناربیج و کباب ترش و ترش شامی و ...  کلی خنده ... کلی خاطره ... کلی گل یا پوچ... بازی خط و نقطه رو کاغذ کاهی ... یواشکی تو چاه سنگ انداختن ... یواشکی رفتن تو لونه مرغها ... یواشکی داس رو برداشتن افتادن به جون بوته های چای ... خوابیدن تو رختخواب هایی که بوی نم شمال رو میده... با بدن خورد و خمیر از بازی ... با کف دستای سیاه که خدا میدونه چند تا گردو رو پوست کنده.... وقتی که مادربزرگ با چارنماز سفید و قشنگش نماز میخونه و نگاش میکنم و صداش رو میشنوم... هنوز زنگ صداش تو گوشمه...   

همون صدایی که الان که یهو مارو تنها گذاشت....

مادربزرگ رفت...    

تمام خاطراتی که گفتم این هفته تو سرم بود تو راه شمال... اما جای خیلی چیزها خالیه... دیگه خیلی وقته که از آزادی اتوبوس سوار نشدم که هوای دم کرده اش سرم رو بگیره... دیگه خیلی وقته که تو هیچ چاهی سنگ نمی ندازم... دیگه دستم سیاهی پوست گردو رو نداره ... دلم خوش بود که از همه قدیم..به یه صدا که تا میشنومش هنوز همه قدیما رو واسم زنده میکنه... اما همون یه صدا رو دیگه ندارم... یاد حرف هومن میافتم که میگفت: دیگه به چه امیدی بیایم شمال...  

ته دلم خالیه... هرچی گریه می کنم... هنوز ته دلم خالیه... من این همه خاطره رو چطور به سام برسونم... من این همه عشقی که داشتم رو چطور بهش حالی کنم ... چطور بگم که چقدر مادربزرگم رو دوست داشتم ... چطور دوست داشتن رو بهش یاد بدم... تازه اگه بهش یاد بدم ، با دل خودم چیکار کنم....  من جواب دل خودمو از کجا بگیرم... من کجا داد بزنم که بخدا دلم برات تنگ شده.... واسم بازم گیلکی حرف بزن...    

هر وقتی که میرسیدیم ، عمو یا عمه میگفت که مادر بزرگ یه ماهه هرروز پشت سر هم تا صدای پرنده ها میاد میگه : مرغ آوازه خون آواز میخونه، فکر کنم امروز دیگه نوه هام از تهران بیان... تا اینکه بالاخره اومدید... 
 

پدر چشماش پر از اشکه، مادر عمه رو بغل کرده و ما ....خب مگه من و بقیه بچه ها تنها دلخوشیت نبودیم... خب حالا اومدیم... حالا وقت ساکت بودنه... یعنی خدا دلش میاد این صدا رو خاموش کنه.... یا شاید دل تو از ما گرفته... از بی معرفتیمون... زنگ نزدنامون... بی خیالی ها مون...نیومدن ها مون...  

حالا من باید بمونم و این دلم و کلی افسوس... که دیر رسیدم پیشت... از اون دیر رسیدن هایی که هیچ وقت تا آخر عمرم نمی تونم داغشو از یاد ببرم... دیگه هیچ سهمی از مهربونی هات، محبتت و گرمای صدات ندارم... قربون دلت برم که دیدن نوه ها و بچه هاش همه چیزش بود... ولی اصلا از علیرضات نخواه که بهت بگه: خدا بهمرات... چون هنوز باورم نشده.... فکر می کنم همین جاهایی ... نمی خوای خودتو بهمون نشون بدی... یا اینکه رفتنت و دیگه ندیدنت یه دروغه ... مگه این همه محبت هم میتونه بمیره ... من که باورم نمیشه... ولی آخه پس چرا اینقدر دلم گریه میخواد ... پس چرا هنوز ته دلم خالیه .... 

 

آی کیشکرک، مگه صوبی نخاندی، پس چرا امروزم می زکان نموده می ورجا... آی بی صاحاب کیشکرک...

آی مرغ آواز خوان،  مگر صبحی آواز نخوندی، پس چرا امروز هم بچه هام نیومدن پیشم... ای مرغ بی صاحب

نظرات 17 + ارسال نظر
AteNa یکشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:56 ب.ظ http://www.1ye2ne.blogfa.com

سلام عزیزم .
ممنون که پیش ما اومدی .
مرسی از مهروبونیت . بازم پیش ما بیا

حتما... موفق باشی.

دختر خورشید دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:15 ق.ظ http://marge-ghoo.blogfa.com

salamm enshala kee hamm samm hamm babay hamm mamanii salemoo salamat bashan.yee kasayy hastann kee ta hamiishee too yadoo khater adamm miimoonandd . moovafaghh bashinn beehtariinn areezooha barayy shooma khooneevadeyy aziizoo moohtaramm

سلام.... منم امیدوارم که همیشه شاد و سلامت باشید.

مامان طاها کوچکولو دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:05 ب.ظ http://www.tahakochkolo.blogfa.com

سلام بابایی عجبی تشریف آوردین آخی حیف این همه حس قشنگ نیست که ننویسین؟ سام وقتی اینارو بحونه حتما خودش درک میکنه. عجله نکنین یکم که بزرگتر بشه همه چیز. میفهمه حتی بیشتر مخصوصا با اون حس قشنگی که شما بیان کردین. منم یاد خاطرات بچگیم افتادم به خدا

دیگه زندگیه دیگه، سعی می کنم بیشتر بنویسم، بهتون سر می زنم.

مبینا دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:44 ب.ظ

سلام... از دست دادن مادربزرگتونو تسلیت میگم.... امیدوارم همیشه شادی باشه در کنار همه بزرگا و عزیزای خانواده....

ممنون از محبتتون، همیشه شاد و سلامت باشید و خاطرات خوشی کنار خانواده داشته باشید.

ღیه کوچولو و آقاییش سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:39 ق.ظ http://yekocholoo.blogsky.com

سلام بابایی عزیز..خوشحالم اومدید
تسلیت میگم...یاد حاجی خودم افتادم و الان بغض گلوم رو فشار میده...
دیر رسیدم پیشت... از اون دیر رسیدن هایی که هیچ وقت تا آخر عمرم نمی تونم داغشو از یاد ببرم...(این جمله رو دوست دارم..چرا چون خودمم اگه 1روز زودتر رفته بودم پیش حاجی عکس 3نفرمون رو بهش نشون میدادم اما دیر رسیدم..!:((
بازم بنویسین..نه دیر...:)

سلام، ممنونم از این همه لطفتون... امیدوارم که خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه، انشالا که همیشه شاد و سلامت باشید بهت سر می زنم.

سمیه سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:41 ق.ظ http://mooshmooshak2008.blogfa.com/

سلام . واقعا بهتون تسلیت میگم . خدا بهتون صبر عاجل عنایت کند . انشاءالله روحشون قرین رحمت الهی باشد و بهشت برین جایشان .
انقدر قدیمیها پاک و ساده و بیگناه بودن که مطمئن باشید جاشون انشاءالله خوبه خوب است .
اما چیزی که ته دلتونو خالی می کنه همون دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی
درست وقتی که یاد صداش میوفتی و هواشو میکنی همه دنیا روی سرت خراب میشه .
فقط میتونم بگم خدا بهتون صبر بده و انشاءالله بقای عمر پدرو مادرتون و خودتون و خانومی و سام عزیزباشه
پس من چی بگم که نه مادر دارم و نه مادر بزرگ و نه پدر بزرگ

سلام... ممنونم از محبتتون . انشالا که خدا رفتگان شما را بیامرزد. امیدوارم که همیشه یاد مادر، مادر بزرگ و پدربزرگتون براتون سبز و پر خاطره باشه.
شاد و سلامت باشید.

فرناز سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:41 ب.ظ http://www.mochaleokhis.blogfa.com/

آخی خیلی ناراحت شدم
واقعا از دست دادن بعضی چیزها خیلی سخته
مثل مادربزرگ و پدر بزرگ

دقیقا... بهتون سر می زنم.

نهال متقی چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:25 ب.ظ

تسلیت میگم... خیلی ناراحت شدم

سلام... ممنونم ، سلامت باشید.

مژده علیزاده چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:52 ب.ظ

سلام
خیلی خیلی متاسفم از رفتن مادربزرگتون و شرمنده ام که کوتاهی کردم و حداقل تلفنی تسلیت نگفتم.هزاران هزار بار برای شما و حانواده محترمتان آرزوی صبر می کنم و اینکه از صمیم قلب حس تلخ و غم بزرگتون رو درک می کنم.چون من هم این تجربه تلخ رفتن مادربزرگمو دارم.منم عین شما باور نکردم و نمی کنم حتی بعد ۱۰ سال
خدایش بیامرزد... :((

سلام، اختیار دارین... امیدوارم که همیشه سلامت و شاد باشید...خدا رفتگان شما رو بیامرزه.

مبینا(مبی) جمعه 14 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:07 ب.ظ

سلام. من همون مبی هستم که گفته بودین آدرس سایتمو بذارم... لطف دارین شما اما متاسفانه من سایت ندارم...

خیلی خوشحالم که همیشه وبلاگ سام رو دنبال می کنید... امیدوارم شامد و سلامت باشید.

فریبا یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:33 ق.ظ http://www.maraahdistbajanan.blogfa.com

دیدی بهت سر زدم
بهم سر بزن

حتما.

آفتاب ایرانی یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:15 ب.ظ http://www.aftabirani.blogfa.com

سلام.
آپم با درد و دل . روز مادر.
منتظر حضورتون هستم.

میرسم خدمتتون.

ممدم ممد اهوازی و خانومیش دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:33 ق.ظ http://zendegimoon.blogsky.com

بیا دوستی را شروع کنیم

میرسم خدمتتون.

تربیت پنج‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:33 ب.ظ http://tarbiyat.org

آموزش گام به گام مسائل علمی به کودکان
به سایت ما سر بزنید
http://tarbiyat.org

نگار سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:29 ب.ظ http://negiangel.blogfa.com


سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلاااااااااااااااااااااااااام
سلاااااااااااااااااااام
سلااااااااااااااام
سلاااااااااام
سلاااااام
سلاااام
سلاام
سلام

بعد از 7 ماه دوباره سلام دوست عزیز
ممنون می شم اگه به کلبه ی حقیرانه ی ما ام سری بزنی

مرسی
بهت سر می زنم

روشنک دوشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:15 ب.ظ

واقعا قشنگ نوشتی...من که گریه م گرفت. توصیفت فوق العادست. همه حس و حالتو درک کردم...شاید چون خودمم شمالیم.
خدا بیامرزدش.

ممنونم... ایشالا که همیشه روزهای شاد رو ببینین

خانومی دوشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:40 ب.ظ http://farazani.persianblog.ir

سلام
تازه دیدم وبتون رو
اهل کجایه شمالین؟
شاد باشید
...

مرسی... کجا میخوره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد