۹ ماه و ۹ روز

روزشمار به دنیا آمدن فرزند من

۹ ماه و ۹ روز

روزشمار به دنیا آمدن فرزند من

بی خوابی

وقتی این تایتل رو ببینید اونهایی که اهل سینما باشن یاد فیلم خاطره انگیز بی خوابی با بازی آل پاچینو می افتن... تو این فیلم آل نقش یه پلیس رو بازی می کنه که به سرزمینهای شمالی سفر می کنه تا راز یه جنایت رو کشف کنه... ولی به خاطر شمالی بودن اون منطقه آفتاب هیچ وقت غروب نمی کنه و همیشه روز هست و اون نمی تونه بخوابه... کلی با این مسئله مشکل پیدا می کنه ... حالا ربط این فلیم به این وبلاگ اینه که دقیقا بابایی ها و مامانی ها بعد از تولد نوزادشون این شکلی میشن... یعنی همیشه روزه و بایدبه کارهای نی نی برسن... اما اون خنده های شیرین سام می ارزه به هزارتا بی خوابی.
سام جدیدا سعی می کنه که با قاقا کردن صحبت کنه... وقتی هم که زیر گلوشو ماچ می کنم کلی ریسه میره... اینقدر ناز شده که نگو... حالا دیگه یاد گرفته که با خنده و لبخند توجه دیگران رو جلب کنه...خیلی ماه شده...
کارمند کوچولو منو به یه بازی دعوت کرده .... خیلی خیلی ممنونم... باید دوتاعکس از کامپیوتر خودم پیدا کنم یکی برای وقتی که خوشحال هستم... یکی برای وقتی که ناراحت هستم... من یه عکس هم به همسر کارمند کوچولو ،‌ دوست عزیزم آرشام هدیه می دم. انشالا که همیشه شاد باشید.

وقتی خوشحالم....

وقتی خوشحالم

وقتی غمگینم...

وقتی غمگینم

هدیه من به آرشام...

هدیه به آرشام عزیز

عکسهای جدید سام رو تو آلبومش ببینید.
در مورد طرز خوابیدن نوزاد نظر بدید.
 

یه دوست وبلاگی با سلیقه

سلام... حالتون خوبه... اینقدر مطلب دارم برای نوشتن که نمی دونم از کجا شروع کنم... اول اینکه اینقدر نمکی شده سام که نگو و نپرس... حالا سر فرصت چند تا عکس ازش گرفتم موقع حمومش... کلی خنده داره... یه مشکلی که داریم ما با این آقای سام اینکه خیلی گرمایی تشریف دارن... هوا هم که شدید گرم... یه کمی که گرمش میشه کلی سرو صدا راه میندازه... دل دردش اما بهتر شده... این کلیک اید خیلی خوبه... به همه مامانی ها و بابایی ها که مشکل کلیک شبانه نی نی هاشون رو اذیت می کنه توصیه می کنم که از کلیک اید استفاده کنن... البته باید آزاد تهیه بشه،‌ ولی خب نیتجه خوبی داره.
یکی از دوستای خوبی که از اولین روزهای این وبلاگ ما رو همراهی می کرد،‌ مامان طاها بود که واقعا باید به حوصله و سلیقه این خانم آفرین گفت... من هر وقت که رفتم تو وبلاگ ایشون پر بود از عکسهای قشنگ و با سلیقه ای که مامان طاها ازش گرفته بود... اگه میخواین یه پسر خندون و ناز رو ببینین حتما به وبلاگش سر بزنید.... برای خانواده آقا طاها حسابی آرزوی روزهای خوب و شاد رو دارم.
وبلاگ آقا طاها: نی نی عسل
در مورد مطلب طرز خواب نوزاد نظر بدید.

اتاق سام

از خیلی وقته که میخوام درباره اتاق سام براتون بنویسم این کلیک شبانه ذهنم رو مشغول کرده بود. مامان مامانی که خیلی زحمت کشیدند برای وسایل های اتاق سام. من هم اتاقشو دو رنگ کردم با یه سقف سه رنگ ... و با مامانی کلی بهش رسیدیم. روی تمام کمدها و درهای اتاق سام از این ستاره ها که وقتی تاریک میشه هوا،‌ چشمک می زنند چسبوندیم. وقتی اتاقش تاریکه خیلی قشنگ میشه...چون من از رنگ آبی خیلی خوشم میاد و ترکیب رنگ سیسمونی سام سبز و آبی هست، کلی خودکشون کردیم برای اتاق سرور... من و مامانی از آقای پو خیلی خوشمون میاد، پس تصمیم گرفتیم که شخصیت آقای پو تو تمام اتاق ایشون نمایان باشه... از پرده گرفته تا ساعت و قاب عکس... آقای سام بعد از یه ماه اومدند اتاق خودشون و تو تخت خودشون جلوس نمودند. قبل از اون خوب خونه مامان مامانی مهمونی تشریف داشتند. شما اتاق کوچولو های خودتون رو چه طور تزئین کردید؟؟؟
شما می تونید از اینجا عکسهای اتاق سام رو ببینید.
بیاین در مورد مطلب باید ها و نباید های قنداق نظر بدید.

بابایی و کلیک های شبانه

بابایی اصلا امروز حوصله نداره... اصلا من و مامانی نفهمیدیم این تعطیلات کی اومد و کی رفت... سام یه ده روزی هست که شبها دلش درد می گیره و اینقدر گریه می کنه که صورتش پر از اشک میشه... آی دلم می سوزه... دهن کوچولوش بدون نفس جیغ میزنه... دکتر که بردیمش میگه بچه ها همشون تا سه ماهگی حدود های بعد از ظهر تا شب یه دل دردی میگرن که بهش میگن کلیک شبانه... کاریش هم نمیشه کرد... با گریمکسچر و اینها یه مقداری میشه جلوش رو گرفت اگر نشد از کلیک اید استفاده کنید... دکترای دیگه هم همین رو میگفتن... روزها که خوب میخوره و میخوابه اینقدر خوش اخلاقه که نگو... وقتی باهاش حرف می زنیم اینقدر دست و پاشو تکون میده ... آدم حال می کنه... دیروز هم از ساعت حدود شش و نیم بعد از ظهر گریه اش گرفت... به گفته دکتر، یکی از راههاش اینه که ببریمش بیرون هوا بخوره... بردیمش ساکت شد... ولی دو دفعه دیگه هم شروع به گریه کرد... گفتیم نکنه گوش درد گرفته ... دوباره بردیمش دکتر معاینه اش کرد و گفت چیزی نیست... اگه گریه نکرد باید بیاریدش دکتر... بابایی اصلا حوصله نداره امروز...

هفته قبل سام علامه به من زنگ زد... خیلی خوشحال شدم.... صحبت کردیم ... از خودمون... از سام من.... از نی نی سام علامه... خوب بود... هنوز برنامه شو ندیدم...وقتی دیدم تعریف می کنم براتون

خوب این هم جواب یه کوچولو که منو به بازی دعوت کرده بود.قوانین بازی به این ترتیب هست که اول ده تا چیز که دوست داری،‌بعد ده تا چیز که دوست نداری و بعد هم دعوت از ده نفر برای ادامه بازی.

ده تا چیز که من دوست دارم.

1-      دوست دارم شبهای بهار و تابستون تو ماشین بشینم کنار مامانی و سام پنجره پائین باشه و من دستم رو بیرون بذارم تا خنکی هوا پوستم رو خنک کنه

2-      دوست دارم کنار ساحل زیر آفتاب رو شن های داغ بخوابم .... چشمم رو ببندم و داغی آفتاب رو حس کنم

3-      دوست دارم روزهای بارونی ماسوله ... تو سردی بارون کنار مامانی قدم بزنیم.

4-      دوست دارم یه روز پدر و مادرم رو بفرستم حج واجب

5-      دوست دارم با جوونای فامیل یه سفر همه با هم بریم تایلند

6-      دوست دارم تمام جاهای تاریخی و تفریحی ایران رو از بر شم... چه حالی میده

7-      یه بی ام و اسپرت سقف تاشو... البته از کمپرسور هم خوشم میاد

8-      کباب چنجه که خودم درست کرده باشم...

9-      تا اونجایی که از دستم بر بیاد کار بقیه رو راه بندازم

10-    تو یکی از اجراهای زنده سیاوش قمیشی باشم.

 

ده تا چیز که دوست ندارم.

1-      با آدم دو رو دروغگو هم کلام بشم... آی بدم میاد از این آدما... یکی هست جایی که کار می کنم... صدای نمازش سه طبقه بلند میشه... آی پشت سر آدم حرف میزنه... از خودش خجالت نمیکشه.

2-      صحنه های مرگ و میر که تلوزیون نشون میده خیال میکنه که فیل هوا کرده... نمیگه چند هزارتا زن و بچه دارن نگاه میکنن... روح کارگردانش مریضه.

3-      تو سرمای جاده قزوین پنچر کنم... اونم ساعت ده و نیم شب... بعد ببینی که آچار چرخت خرابه... آخه یه بار عین همین ماجرا سرم اومد... مردم تا یه ماشین وایستاد... گفت آچار چرخ ندارم...

4-      سرما

5-      مریض شدن وقتی کلی کار داری

6-      دلت میخواد یه فیلم ببینی و برق بره

7-      عرق آقایون جنتلمن که سه هفته یه بار میرن حموم ولی بعدش همون پیرهن سه هفته قبل رو میپوشن

8-      تو یه شهر غریب کار کنی

9-      بی پولی

10-   آشپزخونه کثیف محل کارمون

ده نفری که دعوت می کنم به بازی

 

۱- ساناز با یه آقای شیک

۲- دهکده رویا

۳- چشمان غمگین

۴- سایه سپیدار

۵- کارمند کوچولو

۶- محسن و سحر بانو

۷- کلبه عشق

۸- دوست پائیزی

۹- نی نی عسل

۱۰- علی و سمیه

همگی سلامت باشید.

اصفهان

آخر هفته پیش سه روز رفته بودم اصفهان،‌ برای شرکت توی یه جشنواره... آی دلم تنگ شده بود برای سام و مامانی، اصلا انگار اصفهان یخ کرده بود... هیچ حسی نمی داد... با اینکه من این همه این شهر رو دوست دارم... یادم میومد دو سال قبل که با مامانی رفته بودیم اصفهان من اینقدر با هیجان تو میدون نقش جهان می گشتم باهاش که نگو... کلی عکس گرفتیم و آخرش هم رفتیم یه رستوران سنتی کلی حال کردیم... این دفعه اصلا میل به گشت و گذار نداشتم... ولی برای سام یه ساعت دیواری که نقش عروسک پو بود گرفتم... خیلی قشنگ شده... یه خبر جالب... مامانی و سام آخر این هفته میان خونه... دیگه میخوایم مامان مامانی رو خلاص کنیم از این همه زحمت... بنده خدا کلی خسته شد تو این یه ماه... شنبه هم برای سام یه تولد کوچولوی یه ماهگی گرفتیم... البته جمعه تولدش بود... ولی منتظرم موندن تا من از اصفهان بیام... انشالا یه روز  با مامانی وسام باهم میریم ... بزرگ بشه بهش میگم هنر تو اصفهان یعنی چی.
عکسهای جدید تا سه هفتگی سام.

وبلاگ بابایی ها و نی نی ها

وبلاگ باباها و نی نی ها
سلام به همه بابایی های خوب...می خواستم بهتون خبر بدم که وبلاگ بابایی ها راه اندازی شد... همه بابایی هایی که مایلند عضو این وبلاگ بشن و خودشون درباره تجربیات،‌ ایده ها،‌ خاطرات و ... بنویسن،‌دعوت رسمی دارن تا بیان،‌ از همه دوستای خوب وبلاگ نه ماه و نه روز می خوام که این خبررو تو وبلاگ های خودشون بذارن تا یه جمع خوبی رو داشته باشیم... از همتون ممنونم. برای مشاهده وبلاگ بابایی ها و نی نی ها اینجا کلیک کنید.
وبلاگ بابایی ها و نی نی ها

خاله فریده

سلام... سلام... سلام... خوبید... خوشید... امیدوارم که همیشه شاد و خندون باشید. اولش که یه کم معذرت به خاطر اینکه دیر آپ می کنم... اینقدر این قندک نازه که آدم دلش نمیاد بیخیالش بشه و به کارهای دیگه برسه... هر لحظه ای که میگذره یه خاطره است... الان من و مامانی و سام با هم خونه مامان مامانی اطراق کردیم ، توپ هم نمی تونه ما رو بیرون کنه... بنده خدا مامان مامانی همراه خاله فریده از صبح تا شب به امور این ولیعهد رسیدگی می کنن... خاله فریده خاله مامانی هست و بگم اگه ایشون نبودن،‌ هر وقت که سام گریه می کرد باید من و مامانی هم پابه پاش می نشستیم و گریه می کردیم... الان که اینجانب دارم براتون می نویسم تقریبا سه واحد پیش نیاز بچه داری رو پیش ایشون گذروندم و نمره کامل هم دریافت کردم... اینقدر باحوصله و سلیقه بچه داری می کنه که آدم دلش می خواد یه دو سه تا دیگه نی نی داشته باشه... روز دوم یا سوم بود که خیلی بامزه با یه دستمال نرم بدن سام رو با عرق کاسنی شست و اونو پیچید ،‌ یعنی دوست داشتم بودید اونجا که ببینید این نی نی ما چه اداهایی میومد،‌ اینقدر خوشش اومده بود که نگو... خودشو یه کش و قوسی میداد که انگار کوه کنده... اگه سام گریه کنه،‌ حالتهای متفاوتی می تونه داشته باشه... مثلا گرسنه هست، جاشو خیس کرده،‌ دلش درد می کنه،‌ یا الکی میخواد فقط بغلش کنیم... اینکه کدوم اینهاست دقیقا خاله فریده است که میگه... دارم یاد می گیرم. دختر خاله فریده هم در حال تدارک مراسم ازدواج و ... هست که زنگ زده به خاله فریده میگه خوبه وقتی زنش دادی دیگه برگرد خونه... ما هم گفتیم که تا خاله فریده از سام ما یه آقای دکتر خوش تیپ و باکلاس به ما نده که نمی ذاریم بره... بنده خدا از وقتی که سام دنیا اومد یکراست از فرودگاه اومد بیمارستان تا الان نتونسته برگرده خونه... خدایا خودت از دست ما نجاتش بده...
اونهایی که مایلند عکسهای جدید سام رو ببینن اینجا کلیک کنن.عکسهای سام

تولدت مبارک


سلام به همگی دوستان که اینقدر به من و مامانی و گلک ما لطف داشتن... از همتون ممنونم به خاطر پیغامهای قشنگتون... به خاطر محبت های بی حدی که به ما داشتین... ببخشید که دیر آپ کردم ... خوب بابا شدم دیگه ... سرم شلوغه ... اینقدر خوشحالم که نمی دونم چه جوری براتون تعریف کنم... اینقدر نازه که نمی دونید... اولین بار که دیدمش،‌ جدا جا خوردم... اینقدر ظریف و ناز بود که می ترسیدم بهش دست بزنم... بذارید از اولش بگم که اون روز،‌یعنی سه شنبه بیست و هفتم فروردین،‌ یه کم دیر از سر کار اومد خونه،‌ دیدم مامانی یه مقدار احساس ناراحتی می کنه... با خودمون گفتیم بریم بیمارستان،‌بعدش اگه خبری بود به مامان و بابا خبر بدیم... رفتیم و دکترای اورژانس گفتند که چه نشستید که نی نی تون یه خورده عجله داره... منهم که میدونید چقدر حواسم تو اینجور موقعیت ها جمعه... یهو نزدیک بود غش کنم... حالا فکر می کردم که دکتر نی نی چون گفته دوازدهم،‌ آیه منزله که حتما دوازدهم دنیا میاد...سریع کارهای مربوط به پذیرش رو انجام دادیم و تو همین حال و احوال مامان و بابای مامانی و من اومدند و عمه نی نی هم سر رسید ویه شلوغ پلوغی بود که نگو... دیگه مامانی وقتی داشت میرفت تو اتاق عمل،‌آی من دلم گرفت... آی من دلم گرفت... انگار که میخوان از من بگیرنش... هی دعا کردم و آیه الکرسی خوندم... برای خودش و نی نی ما و همه مامانی هایی که نی نی دارن... حالا مگه ثانیه میگذره... حالا مگه ساعت تموم میشه... ساعت ده و نیم مامانی رفت تو اتاق و گفتند یازده و نیم میاد بیرون... نشون به اون نشون که یازده و نیم نیومد هیچ، تا ساعت طرفای دو طول کشید که مامانی بیاد بیرون... دیگه پا و کمر و گردن و همه استخونهام تیر می کشید... دیگه نمی گم از اینکه نگهبانا نمی ذاشتند پشت در وایستیم و خواهرم و زن داداشم که پلیس بازی کردن و از دست نگهبانا فرار کردن اومدن بالا یه گوشه قایم شدن و اینها... ساعت یازده و نیم به من گفتن که بیا گل پسرتو ببین... وااااااااااااااااااااااااااااااااااااای ... اینقدر ناز بود که نمی تونم تعریف کنم... باید خودتون میل کنید و بابا بشید تا بفهمید.... خیلی ظریف بود... دیگه مامانی رو آوردند و نی نی کنارش بود... تا رفتیم تو بخش و مامانی رو خوابوندن شد طرفهای ساعت سه... حالا بقیه شون بعدا می گم... راستی میخواین بدونید اسم نی نی ما یعنی همون گلک تا حال چی شد؟؟؟
این پائین رو ببینید:

                                            
میخواید عکسای سام ما رو ببینید... رو اسمش کلیک کنید.

کیش و مات ... در یازده و سی دقیقه

خیلی خوابم میاد... دیشب دو ساعت خوابیدم...ساعت چهار و ده دقیقه صبح خوابیدم و ساعت شش بیدار شدم... دقیقا الان بیست و چهارساعت و ده دقیقه است که پیش ماست... اولین بار که دیدمش ،‌ نمی دونستم چی بگم... خیلی ظریف و ترد ... خیلی آروم و ناز...
خیلی خوابم میاد... ولی باید میومدم و به همه دوستای این وبلاگ خبر میدادم که من ومامانی دیروز کیش ومات شدیم... مثل شما که دارین این متن رو می خونید...
گلک ما دنیا اومد... ساعت یازده و سی دقیقه دیشب..
به همین راحتی...

خدای همه مامانی ها

الان اینقدر جام راحته
یه پیغامی رو خوندم که دلم خیلی گرفت... صبح امروز که همه شما دیدید تو تهران چه بارونی اومد... خیلی هوا لطیف و خوب بود... داشتم پیغامهایی رو که برای گلک اومده بود رو چک می کردم... دیدم یه دوستی نوشته بود:
قدمش مبارک بعنی قدم همه بجه های تازه متولد شده مبارک انشا الله که قدم همه بچه ها برای خانواده هاشون مبارک باشه خدا کند که انهایی هم که به امید شنیدن صدای دلنواز کودکی در خانه خود هستند به ارزویشان برسند هرکس که این مطلب میخواند دعا کند تا همه خانه به صدایی فرشته کوچکی گرم و روشن شود   آمین
اگه خدا،‌ خدای مامانی هایی هست که منتظر کوچولوشونن... خودش آرزوشونو برآورده می کنه... ما هم همگی دعا می کنیم که به حق بغض های مامانی های منتظر... خدا خودش دل همه رو شاد کنه... دوست عزیزم سایه عشق خیلی به وبلاگ ما لطف داشته و یه شعر زیبا برای گلک نوشته ... من این شعر رو به همه مامانی ها و بابایی ها تقدیم می کنم... به سام عزیز که نوترین بابایی امساله ... به همه اونهایی که میخوان یه فرشته از بهشت به خونشون پا بذاره...
خدایا ... نباشه که شادی ما دل کسی رو بشکونه...
خدایا ... نباشه دل مامانی که تو حسرت یه کوچولو بمونه...
خدایا ... همه شاد باشند امسال...
وبلاگ سایه عشق

 

آخرین دوازدهم

سلام... سال نو همگی مبارک باشه... امسال، سال بابایی شدن منه  دقیقا دوازدهم فروردین ماه امسال،‌ نی نی ما هشت ماهش تموم شد و رفت توی نه ماهگی... یعنی اگه خدابخواد، ماه دیگه دوازدهم میاد پیش ما... دعا کنید که این یک ماه هم به راحتی برای مامانی بگذره... خیلی نگرانشم...
شماها چطورید... خوبید... خوش میگذره... بعضی از دوستان که خیلی به وبلاگ گلک تو این چند ماهه لطف داشتن... از همتون متشکریم به خاطر این همه لطف و همراهی... امیدوارم که شما هم تو جمع دوستان و خانواده همیشه شاد و سرحال باشید.
عید هم که جایی نرفتیم و از تهران مراقبت کردیم، خیلی هم خلوت شده بود... تو پست بعدی عکسهای اتاق گلک رو میذارم ببینید که مامان مامانی چقدر زحمت کشیده و با سلیقه اتاق رو چیده... خیلی ناز شده... خوش به حال گلک.

تبریک زود رس

سلام... دلم می خواد امروز که آخرین شنبه امساله،‌ یه تبریک زودرس به همه دوستای وبلاگ نه ماه و نه روز بگم... امیدوارم که سال جدید،‌ یه سال پر از انرژی برای همه شما باشه و کلی خبرای شاد و توپ به همه شما برسه... امیدوارم به هرکی که دلتون میخواد برسید... به هرجا دلتون میخواد سفرکنید... هرچی دلتون میخواد پولدار شید... ماشینی رو که دلتون میخواد بخرید... تمام شیرینی ها و کیک های خوشمزه مال شما... همه مهمونی های شاد و پر رقص مال شما... همه شبهای پر ستاره و خوش مال شما... هر چقدر دلتون میخواد با خانواده و دوستان خوش بگذرونید... هرچقدر دلتون میخواد سوغاتی و هدیه بگیرید... دیگه اینکه سال آینده ،‌سالیه که هرچی دلتون میخواد بهتون برسه... سال آینده سال دل شماست... سال جدید رو بهتون تبریک می گم.

این روزها

می نویسم

این روزها مامانی یه کم دلش و کمرش درد میکنه... واقعا اونها که دارن مامانی می شن چقدر زحمت می بینن... واقعا خدا بهشون صبر بده... نه میتونی خوب بخوابی... نه میتونی خوب استراحت کنی... نه میتونی خوب کار کنی... واقعا آدم کلافه می شه... فکر نمی کنم ما مردها طاقتش رو داشته باشیم... اما هنوز هم خوش اخلاقه و خنده رو... خیلی دوسش دارم... به خاطر این همه گذشتش برای زندگیمون... نمی تونم ازش اون طوری که شایسته این همه زحمته تشکر کنم... ولی واقعا دوسش دارم... خدا کنه بتونم جبران کنم...
همکارام تو اداره برام جشن تولد گرفته بودن... خوش گذشت... مامانی هم کلی چیزای خوب برام گرفت... اتاق نی نی رو هم درست کردیم... خیلی ناز و قشنگ شده... براتون عکس میذارم... این روزها سر من و مامانی خیلی شلوغ پلوغه... آخر سالیه و کلی کار... برای همینه که دیر به دیر می نویسم... ولی باز هم میام... از همه اونهایی که برام تبریک فرستادم ممنونم... برای مامانی دعا کنید.

آفتاب دوازدهم

صبح که داشتم با مامانی میرفتیم سرکار تو همت بودیم که آفتاب امروز رو که لابلای ابرها بود،‌دیدم... خیلی قشنگ بود... به مامانی نشون دادم و گفتم ببین چقدر قشنگه... اصلا امروز همه چیزش قشنگه... خوب روز،‌روز منه دیگه...
تولدمه
راستی... اگه دلتون خواست برای یه نی نی غش بره حتما به وبلاگ دوست پائیزی ما سر بزنید.

ساز دهنی

بیا

سلام... هنوز نیومدی... ولی هرروز تو یاد منی... روزهایی که وقتی غروب می شند... وقتی آدم سرخی آسمونو وقت اذان نگاه میکنه... همون موقع که نسیم ،‌ عطر بهاررو میاره... دل آدم پر از غم میشه... نه از اینکه از دست کسی دلخور باشی... از  اینکه یه روز دیگه تموم شده... کی میدونه آخرین زمستون یا بهار برای آدم کی می رسه... نمی دونی ... نمی دونیو می خوام برات بگم که چقدر اینجا قشنگه... چقدر این زندگی قشنگه...
اینجا برای من یه جور دیگه است... یه جوری که هیچ جا نمی تونی پیدا کنی... وقتی صبح پنجره رو باز می کنم... تو خیابونو که هنوز گرگ و میشه نگاه می کنم... وقتی سرمای بیرون میخزه تو گرمای اتاق ... هنوز شلوغ نشده ... هنوز ساکت و پاکه این خیابون... میگی امروز عجب روزیه... پر از عشقه و هیجان... عطر نونوایی... آدمایی که دارن تند تند راه میرن... باید بیای و به صورتها نگاه کنی... این همه صورت ... این همه زندگی...
وای اگه بارون بزنه... بوی خاک بارون خورده رو کجا غیر این دنیا میتونی پیدا کنی... برگ های سبز بهاری که خیس شدن... عطر عیدی که پر از خنده و شادی و آرامشه... دستتو بایدبکشی روی سبزهای عید... روی عیدی هایی که بابا میده... بغض سال تحویل که امسال هم رسید... وقتی تیک تیک ساعت چقدر تو گوشات میکوبه این لحظه... داره میگذره... اگه نخوای لذت ببری از این همه زندگی...
باید بیای ببینی... که چه خبره تو این دنیا... تو این سرزمین... این همه گل سرخ... این همه زیبایی... خیلی هارو میبینم که هیچ وقت لذت نمی برن از این دنیا... نمی بینن چقدر زیبایی یه جا جمع شده که اونها بی خیالش می شن...
باید بیای تا ببینی تو خلوت یه باغ چه جوری برف آروم و سنگین میباره... آی دلت میخواد دستت هی یخ بزنه از برف بازی... تا تب کنی... داغ بشی کنار عطر دارو و سرما خوردگی و دستای گرم مامانی که روی پیشونیته... تا بابایی هی عصبانی بگه آخه بچه مگه نگفتم بپوش و برو بیرون... آی حال میده از دوست داشتن دعوات کنن... که میخوانت...
بخدا حال میده... خیلی هم حال میده...
حال میده یواشکی نمره های تک کارنامه رو دستکاری کنی... حال میده پول بدی برای هله هوله... حال میده که بزنی تو کوچه خیابون برای فوتبال و دوچرخه سواری و داد و بیداد... حال میده از مدرسه و درس و معلم و کتاب و مشق و دیکته و همه چی تو عیده فراری بشی...
بخوای بخندی ... بخوای دل دل کنی تو دید زدن دخترای هم سنت که میرن تو دبستان بغلی... بخوای داد بزنی که منم میخوام با بابایی برم سرکار...
بیا باهم بریم یه جایی که دوره... خیلی از همه دور... بیا باهم بریم تا برات کلوچه فومن بخرم داغ داغ بخوری... بیا بریم کنار شالیزارهای شمال ... تا دم برنج تازه و نفس دریا باهم دیوونت کنن... بیا پا بذاریم تو آبگذر مزرعه های کاشان... بیا بریم شیراز... اونجا که آدم دلش میخواد اینقدر تو باغ ارم راه بره که بشکنه این پا و کمر... کنار عشقی که دیوونت میکنه جشماش... بیا که بهت یاد بدم عشق و عاشقی یعنی چی... بیا باهم برای مامانی کارت تبریک های قشنگ بگیریم... بیا نقشه بکشیم که چه جوری تولدش سوپرایزش کنیم... بیا بخندیم ... بیا گریه کنیم... برای دلتنگی های جمعه بعداز ظهرها... برای عطر یاس... عطر مریم...
بیاکه یادت بدم شمع تو امامزاده روشن کنی... بغ کنی کنار دست کبوترا... نذری محرم و ببری تو کوچه ها...
بیا...
اینجا هوای ابری زیاده... هوای شبهای گرم تابستون صدات میزنه که بیای زیر سقف آسمون یزد...  ماتت ببره از این همه روشنی... این همه ستاره... هوای شبهای کویر... شبهای دریا... شبهای ماسوله...
بهار... دلت روشنه و میخوای هزارتا کارکنی... میخوای دلش مال تو باشه... میخوای برسی به آسمون از این همه شیرینی و هفت سین و سجاده و عیدی...
تابستون... تو سفری... هوایی میشی برای برف و بارون که یه کم خنک شه این دلت... میزنی به دریا و پوست میندازه این پوست که آب شور ندیده... تو ماسه ها داغ میشه این سرت... نمی تونی چشم تو چشم خورشید بشی...
پائیز... سیاوش قمیشی گوش میدی... عطر بارون و خیابون پر از برگهای کهنه ... دلت میخواد صبوری کنی با این همه آسمون قرنبه... باد و خاک
زمستون... یخ میزنه دستت و ها میکنی تو شیشه ها... کی تعطیل میشه این مدرسه و کار و زندگی که کنار شومینه بستنی بخوری و بخندی به همه سال... به همه دنیا
و دلتنگی عیدی ها ... سال جدید... حرف جدید ... آدم جدید... عشق قدیمی...
بیا که اینقدر این زندگی زیباست که نمی تونم بگم... اینقدر قشنگه که حد نداره...
ولی خیلی غروبهاش آدم دلش میگیره... انشالا که همیشه صبح بشه... تا دوباره پنجره رو باز کنم ... ببینم که هنوز خیابون شلوغ نشده... فقط مال من و توئه... تا خود صبح بدوویم.

ولیعهد

جاتون خالی خیلی مهمونی تولد خوش گذشت... در ضمن عمه مامانی هم از سفر اومدن و دوشنبه هفته قبل برای مامانی لول اندازون گرفتیم. اونهایی که موضوع رو نمی دونن می تونن اینجا کلیک کنن. البته خوب چون این مهمونی برای خانوم هاست،‌ من و بابای مامانی و شوهر دختر عموی مامانی،‌ یعنی آقا رضا خونه خودمون موندیم و فیلم ۸۸ دقیقه آل پاچینو رو دیدیم. مامان مامانی هم براش یه گردن آویز قاب قرآن از مکه خریده بود که خیلی قشنگ بود. مامانی هم رفته بود یه لباس خیلی خیلی قشنگ برای مهمونی گرفته بود... خیلی بامزه بود.
در بین آشنایان بابای بابایی، ما یه آقا بهمن داریم که ایشون چون به بنده خیلی لطف دارن همیشه به بابای بنده می گن که من ولیعهدشون هستم...  حالا از وقتی که گلک داره می یاد به من می گن که کی ولیعهد شما تشریف می یارن؟ آی چه سلطنتی میشه ها...
گلک ما این روزها دیگه خیلی تکون میخوره... شیطون شده حسابی... تختشون هم که نیمه اول اسفند آماده می شه... حالا باید اتاق ایشون رو درست کنیم. هروقت که آماده شد حتما عکسهاشو میذارم... راستی اگه بازم دلتون خواست باز هم از رسم و رسوم شهرهای خودتون برای ما بنویسید.
راستی دوست پائیزی هم خاله شد که خیلی خیلی بهش تبریک می گم.
یه مامان جدید هم به مامانی های امساله اضافه شده که به وبلاگش سر بزنید... خوشحال می شه.
وبلاگ به نی نی ما سلام بگید.

معما

:))

جاتون خالی سه شنبه شب من و مامانی از سرکار اومدیم خونه، بعدش هم هر جفتمون تیپ زدیم اساسی، آماده شدیم که برای یه موضوع خیلی خیلی مهم تشریف ببریم بیرون، اگه گفتید که چه موضوعی،‌ البته بگم که تایتلی که من انتخاب کردم هیچ ربطی به این مطلب نداره... من الان که دارم این مطلب رو می نویسم ساعت دقیقا نه و بیست و پنج دقیقه صبح پنج شنبه است. برای چی ساعت رو گفتم ... خب این رو هم میگم. ولی می خواستم قبل از اون یه مطلب دیگه رو هم بگم و اون اینه که امروز هم ما یه موضوع خیلی خیلی مهم داریم... ولی چیزی که مامانی نمی دونه اینه که من چرا دیروز کارواش رو اینقدر طول دادم....

می دونم که دارید فکر می کنید که چرا بابایی اینجوری نوشته ... نه ... این شکلی نشدید

خب حالا ربط جملات بالا رو به هم می گم. جاتون خالی من و مامانی سه شنبه شب باهم رفتیم رستوران اسفندیار، تو خیابون اسفندیار، تا یه جشن دو نفره برای ورود به چهارمین سال ازدواجمون بگیریم. خیلی هم خوش گذشت. یه شب آروم و ساکت که حسابی حال داد. البته  تصمیم گرفتیم که امسال برای هم هیچ هدیه ای نگیریم. ولی به یاد شب عروسیمون که اصلا نتونستیم شام بخوریم ،‌ حسابی زیاده روی کردیم.
این از اولیش... مامانی هرروز تا ساعت ده صبح دسترسی به اینترنت داره... و به من میگه که هر وقت که وبلاگ گلک رو می خوام آپ کنم تاقبل از ساعت ده باشه که بتونه مطالب اون روبخونه... گاهی اوقات میرسم و گاهی اوقات هم نمی رسم سر ساعت این کاررو انجام بدم. ولی امروز از اون روزهایی هست که نباید برسم... چون دلیل دارم.
امروز هم تولد مامانی هست... مادر بزرگ (مامان بابایی) هم براش یه مهمونی خودمونی گرفته تا بریم امشب خونشون و حسابی خوش بگذرونیم. البته این رو مامانی می دونه و مهمون ها هم از قبل دعوت شدند. این همون موضوع خیلی خیلی مهم دیگه بود.
دیشب من به بهونه اینکه می خوام برم کارواش مامانی رو تا خونه رسوندم و بعدش هم خدائیش رفتم کارواش... ولی چون یه مقدار طول کشید مامانی هی به موبایل من زنگ می زد و من جواب نمی دادم... خب رفته بودم میلاد نور براش یه یه ست سواچ بیژو گرفتم توپ... اینقدر نازه که نگو... خودم از سلیقه خودم خوشم اومد...
حالا من دارم یواش یواش تایپ می کنم که ساعت برسه به ده  و من وبلاگ رو آپ کنم تا مامانی نتونه بخونه وگرنه می فهمه که من چی براش هدیه خریدم... من خودم طرح معما رو دوست دارم و تابحال تو حالت هایی بهش هدیه دادم که حسابی غافلگیر بشه... مطمئن هستم که نمی تونه حدسش رو بزنه که چی براش گرفتم... ولی این رو هم می نویسم که بگم میتونست قبل از اینکه بهش هدیه بدم بفهمه... فقط باید زحمت می کشید و به وبلاگ نی نی سر می زد... من به پسرم گفتم ... خب از پسرش می پرسید

سیسمونی - شماره ۱

سلام... حالتون خوبه... لطفا منو نزنید... خوندم پیغام هاتونو... اصلا هم بابایی تنبل نیست،‌خوب یه کم سرم شلوغ بود به خدا... از جمیع دوستان وبلاگ نویس و وبلاگ خون معذرت... از گلک خودم هم معذرت میخوام... قول میدم که دیگه تکرار نشه... اگه شدحاضرم که خود کشون کنم.
اینقدر اخم نکنید... کلی خبر بامزه براتون دارم.
اول از همه دو تا از دوستان از من ایمیل می خواستن که خوب من یک بار براشون زیر درخواست ایمیل آدرس ایمیل خودم رو نوشته بودم،‌ولی مثل اینکه نمی دونم چی شد به دستشون نرسید. به هرحال این ایمیل من هست.
zshega@hotmail.com
دوم اینکه من و مامانی خیلی مشکل روی اسم گلک داریم. لیست اسامی که گلک رو می نویسم که درمورد هرکدومش شما نظر بدید.
آران - سام - سامین - بهنود - کامین .
بعد هم اینکه مادربزرگ گلک(مامان مامانی) در یک حرکت غافل گیر کننده و فوق العاده سه شنبه و چهارشنبه رفتن برای خرید سیسمونی و پنج شنبه ای هم تمام چیزهایی رو که خریده بودند آوردند خونه ما. مامانی که امتحان داشت باهاشون نرفت،‌من هم که سرکار بودم. دیگه نمی دونید چه بازاری بود خونمون. ماهم که مهلت ندادیم...یک سری از اونها رو که ماباز کردیم تا ببینیم چی هست، اینقدر قشنگ بود که نگو... یه قسمت از اونهایی رو که جمعه ازشون عکس گرفتم رو براتون گذاشتم ببینید. روی آدرس  زیر کلیک کنید... این همه اش نیست ها... باز هم هست. قول میدم دفعه دیگه بقیه اش رو بذارم. یعنی اینقدر باحاله که وسایل نی نی رو باز کنی که حد نداره. راستی با برف چه می کنید. حیف تعطیل نشدیم.
عکسهای سیسمونی شماره ۱

اسلاید عکسهای سیسمونی گلک - ۱

 

یه عالمه تعطیلات

چه خبرا بابایی


به اطلاع گلک خودم برسونم که هفته قبل حسابی بابایی تو تعطیلات بود. یعنی اول که اعلام کردند دوشنبه و سه شنبه تعطیل ولی بیمارستانها و مراکز بهداشتی درمانی باز هستند،‌بابایی مامانی رو رسوند به سرکار ولی خودش برگشت خونه. بعدش هم که چهارشنبه ای گفتند همه جا باز هست الا دانشگاهها که خوب باز هم بابایی تعطیل شد. فقط خیلی مامانی حرص می خورد. می گفت من تو امتحاناتم هست و به تعطیلات احتیاج دارم،‌اونوقت هی تو تعطیل میشی، مامانی امروز شنبه امتحان داشت، ولی خوب امروز هم امتحانات برگزار نمی شه. ولی خودمونیم ها،‌ دیگه داشت حوصله ام سر میرفت. البته منم بیکار ننشستم و کمد دیواری اتاق شما رو درست کردم. آی چه حالی می داد که موقع مدرسه هامون بود و این همه تعطیل می شدیم. فقط برف بازی...گلکم سرما نخوری.