سلام عزیزم

سلام عزیزم...

شاید یه کم دیر شد، ولی بهر حال باید بابا رو ببخشی. یه کم سرش شلوغ پلوغه دیگه. دو هفته قبل از امروز دقیقا سه شنبه بود که مامانت به من گفت که داری میای. نمی دونم چه جوری اون روز شب شد. چه جوری تموم شد. آخه واقعا باورم نمی شد. یعنی منم بابا شدم. خیلی حس عجیبی داشتم. فرداش چهارشنبه تعطیل بود. نیمه شعبان بود. رفتیم خونه مادرم، جدا روم نمی شد بهش بگم، حس می کردم بدنم مورمور میشد. آزاده، خواهرم (عمه تو) میدونی چقدر از خوشحالی جیغ کشید. میخوام برات بنویسم. هرچی حرف دارم بنویسم تا یه روزی بخونی. از حالی که الان دارم باخبر بشی و بدونی چه روزهای خوبی رو با فکرتو و یاد تو من و مامانت گذروندیم.