این روزها

می نویسم

این روزها مامانی یه کم دلش و کمرش درد میکنه... واقعا اونها که دارن مامانی می شن چقدر زحمت می بینن... واقعا خدا بهشون صبر بده... نه میتونی خوب بخوابی... نه میتونی خوب استراحت کنی... نه میتونی خوب کار کنی... واقعا آدم کلافه می شه... فکر نمی کنم ما مردها طاقتش رو داشته باشیم... اما هنوز هم خوش اخلاقه و خنده رو... خیلی دوسش دارم... به خاطر این همه گذشتش برای زندگیمون... نمی تونم ازش اون طوری که شایسته این همه زحمته تشکر کنم... ولی واقعا دوسش دارم... خدا کنه بتونم جبران کنم...
همکارام تو اداره برام جشن تولد گرفته بودن... خوش گذشت... مامانی هم کلی چیزای خوب برام گرفت... اتاق نی نی رو هم درست کردیم... خیلی ناز و قشنگ شده... براتون عکس میذارم... این روزها سر من و مامانی خیلی شلوغ پلوغه... آخر سالیه و کلی کار... برای همینه که دیر به دیر می نویسم... ولی باز هم میام... از همه اونهایی که برام تبریک فرستادم ممنونم... برای مامانی دعا کنید.