۹ ماه و ۹ روز

روزشمار به دنیا آمدن فرزند من

۹ ماه و ۹ روز

روزشمار به دنیا آمدن فرزند من

خبر فوری

سلام... کمتر از پنج دقیقه قبل مامانی می خواست برای سام شیر درست کنه، شیشه شیر سام که پر از آب بود رو گذاشته بود کنار اوپن آشپزخونه تا بره ظرف شیرخشک سام رو بیاره. سام خوشمزه تمام محتویات شیشه رو خالی کرد رو مبل... داد مامانی رو در آوورد... مامانی نمی دونه من دارم همین ها رو می نویسم... حالا بعدا اگه بخونه چیکار می کنه... می بینید پدر و پسر چقدر به مامانی می رسیم... اینقدر اینجا خوش می گذره... 

دلتون می خواد عکسهای جدید سام رو ببینید... اینجا کلیک کنید. 

عکسهای جدید سام.

مادر جون

اگه به نشانگر تولد سام بالای وبلاگش نگاه کنید می فهمید که سام الان یک سال و پنج ماهشه.... شاید برای خیلی از دوستای وبلاگی سام این مدت خیلی سریع گذشته باشه... ولی برای من و مامانی هر روزش با یه خاطره جدید و یه اتفاق گذشته، مدت طولانیه ... اونهایی که نی نی هاشون هم سن سام هست می فهمن من چی می گم... بهر حال سام اولین فرزند ما بود و ما هیچ تجربه ای تو این زمینه نداشتیم... راستشو بگم هنوز هم داریم تجربه کسب می کنیم... ولی عزیزانی بودند که در تمام این مدت ما رو تنها نذاشتن و باعث می شدن که سختی ها و خستگی های این دوره برامون شیرین بشه... مادرجون (مامان مامانی) یکی از اونهاست... از اولین روزهایی که سام دنیا اومد، مادرجون تمام و کمال برای سام وقت گذاشت... چه اون یک ماهی که مامانی و سام خونه مادرجون بودند و چه حالا که هر صبح من و مامانی وقتی که می خواهیم بریم سرکار، سام رو میذاریم خونه مادرجون و بعدش دوباره بعدازظهر می ریم دنبالش...  بماند که حالا که سام بزرگ شده و می تونه راه بره، هرچی که دم دستش میرسه یا میکشه یا میشکنه... ولی غیر از قربون صدقه چیزی از مادرجونش نمی شنوه که... من از طرف خودم، سام و مامانی یه خسته نباشید حسابی بهش می گم و امیدوارم که همیشه شاد و سلامت باشه .... این که من نوشتم شاید پنج دقیقه وقتتون رو گرفته باشه که خونده باشید.... ولی باید جای مادرجون باشید و تمام روزتون رو یه نی نی که مدام از صبح تا شب این طرف و اون طرف می دوه بگیره تا بدونید چی می گم... ایشالا که خودتون هم نی نی دار می شین و سرتون میاد... انشالا.... 

سام نمک ما اینقدر شیطون شده که حد نداره... بعضی وقتها که با موبایل ازش فیلم می گیرم دوست داره که نگاه کنه و اگه نخوام بهش نشون بدم یه جیغ های بنفشی می کشه... خیلی به ندرت کلمه های بابا و ماما رو میگه... البته دکترش می گه که حساس شدم به حرف زدنش ولی خب دوست دارم زود به حرف بیفته... تاحالا دو بار تلفن رو خرد و خاکشیر کرده... نه جلوش میشه تلفن زد نه موبایل... چون زود میخواد از دست آدم بگیردش... یه کمی باید حواسم به تلفن بازی اش باشه... بهرحال دوره زمونه زیاد جالبی نیست... 

یه مدت دسترسی به این گوگل پیکاسا قطع شده بود... اما امروز امتحان کردم دیدم بازه... در اولین فرصت عکسهاشو آپ می کنم... شاد و سلامت باشید.