۹ ماه و ۹ روز

روزشمار به دنیا آمدن فرزند من

۹ ماه و ۹ روز

روزشمار به دنیا آمدن فرزند من

سام

دستام سرده بابایی

مامانی دیگه عادت کرده،‌ اون اوایلش یه جورایی شاید براش خیلی عجیب بود،‌ ولی الان دیگه کاملا به اخلاق من آشنا شده، می دونه که تو هر سفری، تو هر مهمونی و آشنایتی،‌ من همیشه به دنبال نشونه هایی از یک زندگی ایرانی هستم. بعضی چیزهایی که تو این کشور پیدا میشه،‌ تو هیچ کجای دنیا وجود نداره،‌ و وقتی دقت کنی می بینی واقعا حیفه که ما بهشون توجه نکنیم و یه جورایی اونها رو فراموش کنیم. وقتی تو بازارهای سنتی هر شهر دوری میزنم،‌ نحوه فروش و رفت و آمد آدما، وقتی تو پاساژهایی که رنگ و روی مدرنیته رو به خودشون گرفتن،‌ لهجه بازاری کاسب های مدرن، وقتی که تو تاکسی،‌ راننده اول سلام میکنه،‌ وقتی که تو گرگ و میش صبح میبینی رفتگر با یه نون سنگگ و یه تیکه پنیر تبریزی یه جارو دسته بلند میره پشت شمشادها تا همون جا صبحانه بخوره... وقتی تو عکسهای سیاه و سفید قدیمی می بینی که همه یه جورایی متعجب خود دوربین هستن،‌ تا چیزی که میخواد ازش در بیاد، وقتی تو زمستونا هنوز لبو فروش و با چرخش می بینی،‌ هنوز می بینی که بابا ها از لای قرآن عیدی میدن، وقتی من همش نگران سبزه سفره هفت سین هستم که هر سال مادر دوستم که به دستش اعتقاد دارم برام سبز میکنه،‌ وقتی سرکارگر قدیمی کارخونه مصطفی برام تعریف میکنه که هنوز هم خاکستر و زغال های چهارشنبه سوری رو ، رو درختای میوه اش میذاره که سنت خانواده اش رو حفظ کنه،‌ عطر کوچه های بارون خورده وقتی چشماتو باز میکنی و می بینی که آجرهای خونها هم خیس و خوش بو شدن،‌ عطر یاس باغچه خونه قدیمی مون،‌ عطر سبزه و غروب پائیز و اذان ،‌ دلتنگی های مادرایی که یا سرباز دارن یا کنکوری، عکس قاب شده حضرت علی با ذوالفقار، عکس رنگ و رو رفته تختی،‌ وقتی هنوز من منتظر بابایی خودمم که یک روز در میون همیشه با دو دست پر بیاد خونه، برام پرتقال و سیب یا طالبی و گرمک بیاره،‌ وقتی تو اسمها،‌ اسم فارسی رو بیشتر دوست دارم، مثل رعنا،‌ مثل سام،‌ مثل همه اسمهایی که هنوز تو فیلم فارسی های رنگ و رو رفته پیدا میشه، مثل همه ایرونی ها که هرجا باشن میتونی از لحنشون،‌ دلشون رو بخونی، اونهایی که شرقی ترین عشق های دنیا رو دارن، اونهایی که عطر کباب رو همراه با عطر زغال داغ می پسندند،‌ همه اش من دنبال یه نشونی از این ایرونی های مهربونم، توی این دنیای مجازی هم زیاد پیدا میشه، مثل همه شما، مثل دوست عزیزم سام، که ندیدمش، ولی هر وقت برای گلک پیغام میذاره و من میرم وبلاگش رو می بینم، باز هم عطر اطلسی ها و بوی بارون و تنهایی های پسرای عاشق ایرونی رو میتونم کامل حس کنم، سام به وبلاگ گلک خیلی لطف داره، سام شاید هنوز تو بورلی هیلز قدم بزنه،‌ اما میدونم که دلش به گرمای عزیزایی که توی این کشور داره داغه، اینقدر داغ که میتونی اینو حس کنی، غربت خیلی سخته،‌ و امیدوارم که برای سام و همه عزیزایی که تو غربت هستن خوشی و خرمی جای این سختی رو بگیره،‌ اما از همشون میخوام که هیچ وقت یادشون نره که کی بودن،‌ کجا بودن،‌ و اگه یه روزی دیدن که وقتی اسم ایران میاد قلبشون داغ نمی شه، باید باور کنن که گرمای دستای بابایی هاشون رو از یاد بردن، خدا نکنه...
میخواین عکس بابایی سام رو ببینین... اینجا کلیک کنید.
وبلاگ سام

ضربان زندگی

سلام گلکم ... دلم برای وبلاگت تنگ شده بود... این دو سه روز اینقدر سرم شلوغ بود که نمی تونستم یه لحظه هم استراحت کنم....گلک عزیز هم انتهای هفته پانزدمشه... از همه اونهایی که بابایی خوب کامنت گذاشتن ممنونم ... مامانی گلک داشت برام توضیح می داد که موقع سونوگرافی حرکات گلک رو دیده و به صدای قلبش گوش کرده.... تا بحال دو دفعه صدای قلبش رو شنیده... ولی من هنوز نشنیدم ...میگه مثل یه نفر که دویده باشه وقلبش تند تند بزنه میمونه...آخه من کبابی اون قلب کوچولوتو بخورم....

زن بودن نسبت به مادر بودن نکات عمیق تر و پیچیده تری را در خود نهفته دارد. با این همه مادر بودن بیش از آنچه اکثر مردم گمان دارند معما گونه و ژرف تر است.
روزان بار کمدین و بازیگر آمریکایی (۱۹۵۲)

 

یه بابایی خوب و مهربون

بابایی مهربون

یه سوال می خوام بپرسم و می خوام خواهش کنم که وقتی لطف می کنید و کامنت می نویسید، اصلا به سن و سال الان تون فکر نکنین ... از دلتون بگین... یه بابایی مهربون چه جوری باید باشه؟ خوب فکر کنین... به وقتی که کوچولو بودین... مثلا من خودم عشق اسباب بازی داشتم... پارک و بدو بدو... یادمه وقتی بابایی من می گفت که بریم پارک، می گفتم از اون پارک ها بریم که بشه بازی کرد... می گفت خوب تو همه پارک ها میشه بازی کرد... ولی من مثل اون بچه هایی که رو مخ راه میرن گیر میدادم که فقط تو پارک ارم میشه بازی کرد... یا مثلا اون پارک کودک.... البته امروزی ها نمی دونن که پارک کودک کجاست... ولی فکر کنم یه بیست سی تایی عکس از اونجا دارم.... حال نوبت شماست... یه بابایی خوب و مهربون چه جوریه و چی کارا باید بکنه؟؟؟؟
راستی... جوابتون رو تو وبلاگ خودتون بگیرین.

مامان گلک

امروز صبح من و مامان گلک داشتیم کامنت هایی که برای گلک رسیده بود رو میخوندیم ... من قبلا خیلی در مورد رابطه عاطفی که بین مادر و فرزند هنگام بارداری ایجاد میشه شنیده بودم یا خونده بودم... ولی الان دارم واقعا احساس می کنم... وقتی که لذت خوندن این کامنت ها رو تو صورت مامانی می بینم... وقتی که بیشتر اوقات داریم در مورد اینکه چی جوری با گلک بازی کنیم،  کجاها بریم،‌ چیا براش بخریم، یا خیلی وقتهای دیگه.... این هفته بابا بزرگ گلک (بابای مامانی)‌ از چین برگشت و کلی سوغات آورد... بابا بزرگ برای هریک از افراد خانواده دو یا سه عدد سوغاتی آوورده ولی برای گلک فسقلی بیست و هفت تا  حالا جالبه که مامانی و مامانش برای دونه دونه چیزایی که بابا بزرگ خریده رو قربون صدقه رفتن. مامانی گلک خیلی گلک رو دوست داره... منم مامانی رو خیلی دوست دارم... امیدوارم که همه اونایی که این کامنت رو میخونن قدر اطرافیانشون رو بدونن... زمان خیلی زود میگذره...باید از لحظاتمون استفاده کنیم... برای همه شما آرزوی روزهای خوب و قشنگ رو دارم... راستی اگه زحمت میکشید و کامنت میذارید... آدرس وبلاگ هاتون رو هم بذارید تا بتونیم بهتون سر بزنیم... ممنون.

شب بخیر گلک

سلام بابایی

وقتی که من از کار برمی گردم خونه، باید به گلک سلام کنم... وقتی که دارم با مامانی صحبت می کنم باید با گلک هم صحبت کنم.... وقتی که میخوایم شب بخوابیم هم باید به گلک شب بخیر بگم... البته اینکار رو مامانی یادم داده ... دستم رو میذاره روی دلش میگه حالا با گلک صحبت کن... الان نزدیک هفته دوازهم،‌ سیزدهم هستیم... گلک تقریبا سه سانت شده...

مامانی تپل

این روزا کم کم دارم به این نتیجه میرسم که مامانی داره تپل مپل میشه... خوب خوبه ... به هرحال یکی از مشکلاتی که از اول زندگی با این مامانی من داشتم این بود که خیلی فانتزی غذا میل می فرمودند... بماند که من مثل آدم های از جزیره فرار کرده دولپی غذا میخوردم و ایشون یه جورایی چپ چپ به من نگاه میکردن... خوب آدم گشنشه که دیگه تعارف نداره... من اولش فکر می کردم ایشون کلاس میذارن ... مخصوصا روزهای اولی که با هم بیرون میرفتیم و هنوز تو نامزدی و این حرفا بودیم.... ولی الان که نزدیک سه سال از ازدواجمون میگذره هنوز همون جوری غذا میل می فرمان... مگه گلک به داد ما برسه... البته درگوشی بگم یه کمی اشتهاش بهتر شده... گلک گل کاشتی