-
ماه رمضان
یکشنبه 15 مهرماه سال 1386 23:09
داره تموم میشه... امسال ماه خوبی بود... از همه کسایی که این پست رو میخونن میخوام دعا کنن که گلک ما و مامانش سال دیگه سالم و سلامت توی ماه رمضان کنار من باشن... خیلی دلم گرفته بود... یه وقتهایی آدم چشمش رو باز می کنه می بینه که خیلی چیزا عوض شده، دیگه دوران جوونی و بی خیالی گذشته، یه چیزایی تو زندگی آدم اومده که نمیشه...
-
موهبت عشق مادرانه
پنجشنبه 12 مهرماه سال 1386 23:59
الان آخر شبه و مامانی خوابیده... منم اومده بودم که به ایمیل هام یه سر بزنم و ببینم که تو وبلاگ کوچولوی ما کسی براش پیغام گذاشته یا نه... کنار میز کامپیوتر یه کتاب به اسم موهبت عشق مادارنه بود که خانم دکتر وحدت دوست مامانی بهش هدیه داده بود... این کتاب ترجمه دکتر محمد اسماعیل فلزی هست، من چند صفحه اونو خوندم و واقعا...
-
پائیز
دوشنبه 9 مهرماه سال 1386 09:06
خوشگلم سلام، ببخش بازم دیر برات نوشتم. پائیز شده...من پائیز رو دوست دارم،(البته نه به اندازه بهار)، یه حال و هوای خاصی داره. من و مامانت تو پائیز خیلی باهم خاطره داریم... بیرون میرفتیم، حرف میزدیم تا دم غروب می چرخیدیم تو ساعی، ملت، خیابونهای بارون خورده، کافه های گرم... ترافیک که همیشه به موقع بود، چون دیرتر از...
-
SD
چهارشنبه 4 مهرماه سال 1386 11:04
بالاخره دیروز ماشین رو تحویل گرفتیم. من و مامانت و دائی جنابعالی جات خالی کلی خندیدیم. توی دفترچه راهنمای اون نحوه نصب صندلی کوچولوها رو هم نوشته بود. حالا فقط یه صندلی کم داریم که نصب بشه تا شما روی اون جلوس بفرماین. در کل ما به فکر شما هستیم دیگه...
-
گزارش اول: ۷ هفته و ۵ روز
دوشنبه 2 مهرماه سال 1386 09:33
دیروز اول مهر بود که من و مادرت برای اولین بار به سونوگرافی رفتیم. بعد از کلی معطل شدن بالاخره تونیستیم ببینیمت. دکتر گفت که شما هفت هفته و پنج روزتونه... مادرت که اینقدر خوشحال بود که اشکهاش سرازیر شد. در ضمن شما در روز اول مهر کلا ۱۶ میلیمتر تشریف دارین و از تمام جوانب سالم و نرمال هستین. یه گازی از لپات میگیرم سر...
-
ماموریت: خرید برای خونه
دوشنبه 26 شهریورماه سال 1386 08:03
دیروز بعد از افطاری، من و مامانت رفتیم فروشگاه شهروند برای خرید. دو سه روزی بود که میخواستیم بریم ولی هر دفعه عقب می افتاد. خرید ما شامل چیزهایی بود که توی خونه لازم داشتیم ولی مامان خانومتون فقط دنبال چیزهایی بودن که شما احتمالا در یک سال آینده به اون احتیاج داشتین. از چپ و راست و بالا و پائین هم که هی بچه و نوزاد رد...
-
یه دایی تر و تازه
یکشنبه 25 شهریورماه سال 1386 08:10
یکی از کارهایی که خیلی به من حال میده اینکه بقیه رو تو یه موقعیت هایی غافلگیر کنم که حتی حدسش رو هم نمی زنن. مثلا همین دایی شما، تازه دیروز باخبر شدن که دارین تشریف فرما میشین... تقصیری هم نداره، چون شیرازه ... البته بماند که تمام کسایی که اینو میدونن خیلی کم هستن... داریم دونه دونه خبرشون میکنیم...ولی خیلی جالبه...
-
بهت خندیدیم
شنبه 24 شهریورماه سال 1386 09:07
دیروز من و مامانت نشسته بودیم فکر می کردیم که چه شکلی هستی، چه کارایی می کنی و بهترین شیرین کاریت چیه. گفتم فکر کن که یهو چهاردست و پا از پشت مبل بیاد بیرون، آب دهنش هم آویزون باشه...بعد بدووم دنبالش اونم فرار کنه ... مادرت از خنده غش کرد... فکر کنم صحنه دیدنی باشه
-
گلک
پنجشنبه 22 شهریورماه سال 1386 17:43
با نظر مادر بزرگت ( مامان مامانت) تصویب شد که تا اطلاع ثانوی اسم شما گلک باشه... البته پدربزرگت (بابای مامانت) بهت می گفت جوجو، که با اعتراض مادر بزرگت روبرو شد... در ضمن به اطلاع گلک خودم می رسونم که امروز رفتیم یه نمایندگی ایران خودرو و یه اس دی خریدیم... تحویل به قول خودشون پونزده روز دیگست... من که فکر کنم یه یک...
-
شکلات یا ترشی
چهارشنبه 21 شهریورماه سال 1386 09:29
مامانت داشت برام تعریف می کرد که تو یه سایتی خونده اگر مامانهای خوب میخوان کوچولوشون خوش اخلاق بشه و زیاد گریه زاری نکنه بهتره که شکلات بخورن، ولی اگه ترشیجات مصرف کنن خوب یه کوچولوی اخمو نصیبشون میشه که شبها اونا رو بیدار نگه میداره تا روز خودش بخوابه
-
دوشنبه خوب
دوشنبه 19 شهریورماه سال 1386 11:35
امروز ساعت ده بود که مامانت باهام تماس گرفت. چند تا اسم خوشگل برات پیدا کرده، البته همشون فارسی. چون من از اسم های عربی اصلا خوشم نمی یاد. دلیلی هم نداره که بیام اسم عربی برات انتخاب کنم. مگه عربها میان اسم فارسی رو بچشون بذارن. حالا مامانت فقط یه مشکل کوچولو داره، اونم اینه که هنوز معلوم نیست شما دختر خانوم تشریف...
-
سلام عزیزم
سهشنبه 13 شهریورماه سال 1386 16:07
سلام عزیزم... شاید یه کم دیر شد، ولی بهر حال باید بابا رو ببخشی. یه کم سرش شلوغ پلوغه دیگه. دو هفته قبل از امروز دقیقا سه شنبه بود که مامانت به من گفت که داری میای. نمی دونم چه جوری اون روز شب شد. چه جوری تموم شد. آخه واقعا باورم نمی شد. یعنی منم بابا شدم. خیلی حس عجیبی داشتم. فرداش چهارشنبه تعطیل بود. نیمه شعبان بود....