۹ ماه و ۹ روز

روزشمار به دنیا آمدن فرزند من

۹ ماه و ۹ روز

روزشمار به دنیا آمدن فرزند من

ماه رمضان

داره تموم میشه... امسال ماه خوبی بود... از همه کسایی که این پست رو میخونن میخوام دعا کنن که گلک ما و مامانش سال دیگه سالم و سلامت توی ماه رمضان کنار من باشن... خیلی دلم  گرفته بود... یه وقتهایی آدم چشمش رو باز می کنه می بینه که خیلی چیزا عوض شده،‌ دیگه دوران جوونی و بی خیالی گذشته، یه چیزایی تو زندگی آدم اومده که نمیشه بدون اونها سر کرد... وقتی ازدواج کردی،‌ وقتی یه نفر رو دوست داری، وقتی حس می کنی که تو خودت داری پدر میشی،‌ یه جورایی آدم به خودش میاد،‌ عمره که داره میگذره،‌ نقش ها داره عوض میشه،‌ اگه یه موقعی بچه بودی ،‌ حالا بچه داری... اگه یه زمانی برات زحمت می کشیدند که آینده تو رو بسازن،‌ حالا خودت باید آینده ساز باشی، خدا کنه که همه ما قدر روزهای خودمون رو بدونیم... قدر کسایی که داریم باهاشون زندگی می کنیم... کی می دونه سال دیگه کدوم ما هست،‌ دوباره اذان دم افطار رو میشنوه ،‌ خدا کنه که همه پدرها و مادرها سلامت باشن و هیچ وقت غم تو دلشون نیاد... خدایا به امید تو.

موهبت عشق مادرانه

الان آخر شبه و مامانی خوابیده... منم اومده بودم که به ایمیل هام یه سر بزنم و ببینم که تو وبلاگ کوچولوی ما کسی براش پیغام گذاشته یا نه... کنار میز کامپیوتر یه کتاب به اسم موهبت عشق مادارنه بود که خانم دکتر وحدت دوست مامانی بهش هدیه داده بود... این کتاب ترجمه دکتر محمد اسماعیل فلزی هست،‌ من چند صفحه اونو خوندم و واقعا زیبا بود... این کتاب شامل نوشته ها یا سخنان افراد مختلف درباره حس مادر بودنه... جملاتش ایقندر زیباست که تصمیم گرفتم هر چند وقت یکبار یکی از اونها رو براتون بنویسم. قبلا از سرکار خانم دکتر وحدت و همچنین همسر مهربونشون آقای مهندس بهی متشکرم و امیدوارم که همیشه سلامت و شاد باشند. در ضمن امیدوارم که آقای دکتر فلزی هم از اینکه مطالب کتابشون رو تو وبلاگ گلک میذارم راضی باشن:

بغلم می کنی؟؟؟

شاید بتوانید با کودک بالغی مخالفت کنید، اما چگونه می توانید با کودکی خردسال که بازوان کوچکش را به سوی شما دراز کرده تا او را بغل کنید، مخالفت نمایید؟
ماریا فون تراپ، نویسنده اتریشی(1905-1987)

پائیز

خوشگلم سلام، ببخش بازم دیر برات نوشتم. پائیز شده...من پائیز رو دوست دارم،‌(البته نه به اندازه بهار)، یه حال و هوای خاصی داره. من و مامانت تو پائیز خیلی باهم خاطره داریم... بیرون میرفتیم،‌ حرف میزدیم تا دم غروب می چرخیدیم تو ساعی،‌ ملت،‌ خیابونهای بارون خورده،‌ کافه های گرم... ترافیک که همیشه به موقع بود،‌ چون دیرتر از هم دیگه جدا میشدیم... تا باشه اگه خدا بخواد پائیز بعد با کالسکه تو، تو خیابونا قدم بزنیم گلکم...

SD

بابایی دستت درد نکنه

بالاخره دیروز ماشین رو تحویل گرفتیم. من و مامانت و دائی جنابعالی جات خالی کلی خندیدیم. توی دفترچه راهنمای اون نحوه نصب صندلی کوچولوها رو هم نوشته بود. حالا فقط یه صندلی کم داریم که نصب بشه تا شما روی اون جلوس بفرماین. در کل ما به فکر شما هستیم دیگه...

گزارش اول: ۷ هفته و ۵ روز

دیروز اول مهر بود که من و مادرت برای اولین بار به سونوگرافی رفتیم. بعد از کلی معطل شدن بالاخره تونیستیم ببینیمت.دکتر گفت که شما هفت هفته و پنج روزتونه... مادرت که اینقدر خوشحال بود که اشکهاش سرازیر شد. در ضمن شما در روز اول مهر کلا ۱۶ میلیمتر تشریف دارین و از تمام جوانب سالم و نرمال هستین. یه گازی از لپات میگیرم سر وقتش...

ماموریت: خرید برای خونه

چی میخوای برات بخرم؟؟؟

دیروز بعد از افطاری، من و مامانت رفتیم فروشگاه شهروند برای خرید. دو سه روزی بود که میخواستیم بریم ولی هر دفعه عقب می افتاد. خرید ما شامل چیزهایی بود که توی خونه لازم داشتیم ولی مامان خانومتون فقط دنبال چیزهایی بودن که شما احتمالا در یک سال آینده به اون احتیاج داشتین. از چپ و راست و بالا و پائین هم که هی بچه و نوزاد رد میشد، به نوبت یه بار من غش می کردم یه بار اون، بالاخره بعد از یک ساعت و نیم چرخیدن تو شهروند، کارمون تموم شد. حالا اگه بخوایم یه روزی بریم برای تو خرید نمی دونم چقدر طول میکشه...

یه دایی تر و تازه

یکی از کارهایی که خیلی به من حال میده اینکه بقیه رو تو یه موقعیت هایی غافلگیر کنم که حتی حدسش رو هم نمی زنن. مثلا همین دایی شما، تازه دیروز باخبر شدن که دارین تشریف فرما میشین... تقصیری هم نداره،‌ چون شیرازه ... البته بماند که تمام کسایی که اینو میدونن خیلی کم هستن... داریم دونه دونه خبرشون میکنیم...ولی خیلی جالبه وقتی باخبر میشن قیافه هاشون دیدنیه... مثلا عمه خانوم با اون جیغ های بنفشش فعلا رتبه اول رو داره...

بهت خندیدیم

گلک

دیروز من و مامانت نشسته بودیم فکر می کردیم که چه شکلی هستی،‌ چه کارایی می کنی و بهترین شیرین کاریت چیه. گفتم فکر کن که یهو چهاردست و پا از پشت مبل بیاد بیرون، آب دهنش هم آویزون باشه...بعد بدووم دنبالش اونم فرار کنه ... مادرت از خنده غش کرد... فکر کنم صحنه دیدنی باشه

گلک

با نظر مادر بزرگت ( مامان مامانت) تصویب شد که تا اطلاع ثانوی اسم شما گلک باشه... البته پدربزرگت (بابای مامانت) بهت می گفت جوجو، که با اعتراض مادر بزرگت روبرو شد... در ضمن به اطلاع گلک خودم می رسونم که امروز رفتیم یه نمایندگی ایران خودرو و یه اس دی خریدیم... تحویل به قول خودشون پونزده روز دیگست... من که فکر کنم یه یک ماهی طول بکشه

شکلات یا ترشی

صبح بخیر


مامانت داشت برام تعریف می کرد که تو یه سایتی خونده اگر مامانهای خوب میخوان کوچولوشون خوش اخلاق بشه و زیاد گریه زاری نکنه بهتره که شکلات بخورن، ولی اگه ترشیجات مصرف کنن خوب یه کوچولوی اخمو نصیبشون میشه که شبها اونا رو بیدار نگه میداره تا روز خودش بخوابه

دوشنبه خوب

امروز ساعت ده بود که مامانت باهام تماس گرفت. چند تا اسم خوشگل برات پیدا کرده،‌ البته همشون فارسی. چون من از اسم های عربی اصلا خوشم نمی یاد. دلیلی هم نداره که بیام اسم عربی برات انتخاب کنم. مگه عربها میان اسم فارسی رو بچشون بذارن. حالا مامانت فقط یه مشکل کوچولو داره،‌ اونم اینه که هنوز معلوم نیست شما دختر خانوم تشریف دارین یا آقا پسر، پس مجبوره که برای هردو گروه اسم انتخاب کنه.
برای اون بابایی ها و مامانی هایی که میخوان برای کوچولوشون یه اسم،‌ حالا فارسی،‌ عربی، باستانی یا .... پیدا کنن،‌ من سایت http://esm.ir/Default.asp رو پیشنهاد می کنم.

سلام عزیزم

سلام عزیزم...

شاید یه کم دیر شد، ولی بهر حال باید بابا رو ببخشی. یه کم سرش شلوغ پلوغه دیگه. دو هفته قبل از امروز دقیقا سه شنبه بود که مامانت به من گفت که داری میای. نمی دونم چه جوری اون روز شب شد. چه جوری تموم شد. آخه واقعا باورم نمی شد. یعنی منم بابا شدم. خیلی حس عجیبی داشتم. فرداش چهارشنبه تعطیل بود. نیمه شعبان بود. رفتیم خونه مادرم، جدا روم نمی شد بهش بگم، حس می کردم بدنم مورمور میشد. آزاده، خواهرم (عمه تو) میدونی چقدر از خوشحالی جیغ کشید. میخوام برات بنویسم. هرچی حرف دارم بنویسم تا یه روزی بخونی. از حالی که الان دارم باخبر بشی و بدونی چه روزهای خوبی رو با فکرتو و یاد تو من و مامانت گذروندیم.